رژیا پرهام – تورنتو
اولین روز کاریِ بعد از سفرم به کوبا، دخترک چهارسالهٔ مهد کودکم با چند تکه کاغذی که داخل پاکتی بود، آمد. اولین حرفش این بود که دلش برایم تنگ شده بود.
پاکت را باز کرد و چند نقاشی قشنگی را که کشیده بود، به من نشان داد. همگی تصاویری بودند از من خودش و ساحل کوبا، و توضیح داد که «توی این نقاشیها دوتایی «ریلکس» کردهایم!»
بعد از توضیحات کاملش در مورد تکتک نقاشیها، یکی از آنها را به من بخشید و بقیه را به داخل پاکت برگرداند و گفت: «وقتی نبودی، اینها رو گوشهوکنار اتاقم گذاشته بودم و میخوام باز هم همه رو سر جای خودشون بذارم.»
روز بعد کلی در مورد کوبا سؤال پرسید. پیشنهاد دادم عکسهایی را که از کوبا گرفتهام، ببیند. عکسها را روی «اسلاید شو» گذاشتم و نشستیم با بقیه آنها را دیدیم. بعد از دیدن عکسها، همه رفتند دنبال بازیشان غیر از دخترک، که از من پرسید: «رژیا، میشه برگردی کوبا؟» با تعجب نگاهش کردم. روز قبل کلی از دلتنگی گفته بود! گفتم: «فکر میکردم دلت برام تنگ شده.» گفت: «شده، ولی میخوام به کوبا برگردی و از آدمها خواهش کنی اون پرندهٔ کوچکی رو که توی قفس بود، آزاد کنند.»